بخشی از کتاب
آری، این حرف درستی است که انسان خیلی زود به فقر و گرسنگی و بسیاری چیزها عادت می کند و نسبت به همه چیز بدبین میشود. بسیاری از کارگران را دیده بودم که در دوران روستاگری چون درآمد مرتبی داشتند، با ملت و دولت دوست و مهربان بودند و اگر هم از آنان نامهربانی میدید باز هم از آرامش و صلح لذت میبردند. اما وقتی به شهر میامدند در اثر چند بار بیکاریهای مکرر و تحمل بی نوایی، عاطفه و احساس انسانی را از دست داده و خوی یغماگری در آنها زنده میشد و برای ارتکا به هرعملی آمادگی پیدا میکردند. وای به وقتی که این کارگران صاحب زن و فرزند هم بودند …
تا پولی در منزل بود با لقمه نانی میساختند، اما وقتی کارد به استخوان می رسید، لطف و شفقت خانوادگی نیز از بین میرفت و کارگر بدبخت باید با دوجبهه یکی در خانه و یکی در خارج از خانه نبرد میکرد …
کشمکش ها و منازعات خانوادگی از اینجا آغاز شد، دیگر نه پسر پدر را و نه پدر پسر را دوست داشت. پدر برای سرگرمی و تسکین به مشروب پناه میبرد، روزهای تعطیل روز بدمستی و مشروب خوری او بود و برای اینکه بتواند با زن و فرزند خود خوب نبرد کند، به مشروب توسل میجوید و زن بدبخت با هزار کشمکش و دعوا یک سکه پول از شوهرش می گیرد، با این حال او مست و مدهوش به منزل می آید و پس فردا چون میبیند که باید با جیب خالی از منزل خارج شود خدا میداند که چه صحنه ها و تراژدی ها بین زن و شوهر به وجود می آبد …